درس ۴، اعتماد به مسیح

ما درباره‌ی اعتمادمون صحبت می‌کنیم و در این جلسه می‌خوایم درباره‌ی اعتمادمون به مسیح صحبت کنیم. در جلسه‌ی دوم، درباره‌ی اعتمادمون به خدا صحبت کردیم؛ چون خدا به اندازه‌ی کافی قدرتمنده. نمایشِ قدرتش رو دیدیم؛ و با این کلام خاتمه دادیم که نهایتاً خشنودی خدا در اینه که قدرتش رو در پسر نمایان کُنه. چون ما با مسیح متحد شُدیم؛ آموزه‌ی شگفت‌انگیز اتحاد با مسیح؛ پس ما وارد آن شدیم و در کمالِ مزایایی که مسیح دریافت کرد؛ و مسیح در اختیار داره، سهیم شدیم. ما می‌خوایم اینو جشن بگیریم.

در واقع، اگه با من به فیلیپیان باب 3، آیه‌ی 10 مراجعه کنید، می‌بینیم که نیمه‌ی اول آیه‌ی 10، یه چیزِ خیلی مثبته؛ و مفهوم شریک شدن در همه‌ی کارهای اونو می‌بینیم. پس اینجا پولس رو می‌بینیم که به ما می‌گه، «تا او را و قوت قیامت وی را بشناسم.» اگه اینجا یه نقطه بود، این آیه‌ی فوق‌العاده‌ای می‌شد؛ اما آیه ادامه داره، این‌طور نیست؟ این آیه در ادامه چیزی رو می‌گه که باید بِهِش فکر کنیم. در ادامه چیزی رو می‌گه که فقط باید کمی روی اون مکث کنیم و پیامدهای کاملِ‌اش رو درک کنیم.

پولس در ادامه می‌گه، «و شراکت در رنج‌های وی را بشناسم و با موت او مشابه گردم.» پس بخشِ اتحاد با مسیح رو دوست داریم که به‌معنای بخششِ گناهانه؛ به‌معنای غلبه بر همه‌ی دشمنانِ‌مون؛ از جمله، گناه و مَرگه. ما برخاستن با مسیح، در تازگی حیات رو دوست داریم؛ اما اتحاد با مسیح، بدین معنا هم هست که ما در رنج‌های او شریک می‌شیم؛ طبقِ کلامِ پولس در اینجا، ما در مرگ او هم مثلِ او می‌شیم. حالا این معنی‌اش چیه؟ من به‌طور خاص می‌خوام به پیامدهای این موضوع در این زمان فکر کنیم.

پس اگه می‌تونستیم یه نسل به عقب برگردیم؛ بیایید یه نسل به عقب برگردیم و از دهه‌ی 1970شروع کنیم. پس اگه این نسلِ 40 ساله رو در نظر بگیریم، 1970 تا 20۰0؛ فزونی قومِ عیسی رو می‌بینیم، درسته؟ نشونه‌ی قوم عیسی، تنها راه رو یادتونه. آغازِ موسیقی مسیحی، موسیقی معاصرِ مسیحی رو در دهه‌ی 1970 می‌بینیم؛ و می‌بینیم که به‌نوعی مسیحیت از زیر پوششی بیرون می‌آد که از زمان محاکمه‌ی اِسکوپز روی اون قرار گرفته بود. اگه به 1925 و محاکمه‌ی اسکوپز مانکی برگردیم؛ به‌نوعی در این قسمت شکست خوردیم و ناله و زاری کردیم.

اما بعد، یکدفعه، در 1976، مجله‌ی تایم که مجله‌ی محافظه‌کاری نیست؛ در 1976، مجله‌ی تایم، «سالِ انجیلی» رو اعلام کرد. ما به هدف رسیدیم. اینو از دوره‌ی دبیرستان مدرسه به یاد دارید؟ ما یکی از این‌ها رو در مدرسه‌مون داشتیم: «میزِ باحال». میزِ باحال رو یادتونه؟ همه می‌خواستن سَرِ میزِ باحال بِشینَن. ما سَرِ میزِ باحالِ فرهنگ بودیم. حالا که بِهِش نگاه می‌کنیم؛ بعضی افراد بِهِش نگاه کردند؛ و ضرورتاً درباره‌ی تأثیرِ مسیحی‌ها صحبت نکردند؛ بلکه درباره‌ی اسطوره‌ی تأثیر مسیحیان در نسل گذشته صحبت کردند؛ اما از یه جایگاهِ خاص پشتِ این میز قطعاً لذت بردیم.

حالا در نسلِ بعدی، از 2010 به بعد، خودمون رو در دوره‌ی فرهنگی متفاوتی می‌بینیم. این میزِ باحال دیگه اَزَمون نمی‌خواد سَرِ میز بِشینیم. پس سؤالات جدیدی رو درباره‌ی مفهوم مسیحیت در فرهنگ می‌پرسیم. از بسیاری لحاظ، به نظرم، وقتی پیش‌بینی می‌کنیم که مسائل به کدوم سمت می‌رَن؛ و می‌بینیم که به‌لحاظ فرهنگی به کدوم سمت می‌رَن؛ و مفهومِش رو برای کسانی می‌بینیم که روی الزام واقعی کتاب‌مقدس می‌ایستند؛ از بسیاری لحاظ، شاید ما بیشتر از نسل‌های قبل، با صفحات عهد جدید هماهنگ‌ایم؛ مخصوصاً اینجا منظورم، کلیسای آمریکایی یا کلیسای غربِه.

چون در سراسر دنیا، بسیاری از برادران و خواهران ما در مسیح، چیزهایی رو مستقیماً تجربه می‌کنند که در عهد جدید خوندند و مستقیماً در زندگی خودشون و تجربیاتِ‌شون دیده می‌شه. برای ما، این نوع مسائلِ «فرهنگی»؛ جامعه‌شناسان می‌گن، «حاشیه‌سازی»؛ این «حاشیه‌سازی فرهنگی» می‌تونه برامون تازگی داشته باشه. مواجهه با رنج، مواجهه با جفا؛ آیا این‌ها چیزهای تازه‌ای هستند که در زمینه‌ی فرهنگی زمان حال باهاشون برخورد می‌کنیم. اینجا، منظورم کلیسای آمریکایی یا کلیسای غَربِه.

درحالی‌که به طرف چیزی می‌ریم که بیشتر، فرهنگ «بعد از مسیحیت» نامیده شده؛ آیا می‌خوایم این اصطلاحی رو که می‌گه ما «در رنج‌های او شریک می‌شیم»، به‌طور عمیق‌تر تجربه کنیم؟ مفهومِ «با موت او مشابه گردم» چیه؟ وقتی به مفهوم مرگ مسیح در زمان خودش نگاه می‌کنید، این واقعاً شرم محسوب می‌شد.

دیتریش بونهافِر می‌گفت، «پادشاهی که روی صلیب می‌میره، حقیقتاً پادشاهیِ خیلی عجیبی داره.» صلیبی که الآن برامون به‌عنوان جواهر، به‌خوبی طراحی شده و ظریفه؛ و از فلزات ظریف و ارزشمند برای ساختن صلیب استفاده می‌کنیم؛ در قرن یکم، نمادِ اعدام بود.

نه‌فقط این، بلکه برای پَست‌ترین افراد به‌کار می‌رفت. در فرهنگ روم، صلیب، صرفاً نمادِ شرم بود. صلیب، نشونه‌ی مطرودان نهایی جامعه بود که نه‌تنها در حاشیه بودند، بلکه از حاشیه‌ها هم بیرون رفته بودند. این در مرکزه؛ این نماد، در مرکزِ هویت ما به‌عنوان کلیساست. این نمادِ شرم، نمادِ ضعف. پس وقتی درباره‌ی اعتماد به مسیح صحبت می‌کنیم، می‌خوام به این، به‌عنوان یه چیزِ چندبُعدی نگاه کنیم. از یه طرف می‌بینیم که مسیح اخیراً به‌عنوان پادشاه سلطنت می‌کُنه. می‌گیم مسیح سه تا مقام داره؛ نبی، کاهن و پادشاه؛ پس به‌عنوان پادشاه، سلطنت می‌کُنه. بر همه‌چیز سلطنت می‌کُنه. این قطعاً مبنای اعتماد ماست.

مسیح، پادشاهه. مسیح حکمرانی می‌کُنه. نه‌اینکه حکمرانی خواهد کرد؛ الآن حکمرانی می‌کُنه. پس این مبنای اعتماد ماست. اما یه مبنای دیگه‌ هم برای اعتماد هست؛ این مربوط به نشونه‌ی صلیبه؛ پذیرشِ چیزهایی که خلافِ چیزهایی بود که درک کرده بودند؛ پذیرشِ رنج و شرم؛ که خلافِ چیزهایی که درک کرده بودند به نظر می‌رسه؛ اما در واقع، به نظرم، در صفحات کتاب‌مقدس، به‌عنوان مرکزِ هویت ما و اصلِ هویت ما ارائه شده. یادتونه، یه جایی، مسیح باید به شاگردان می‌گفت، «آیا شاگرد بالاتر از استادِشه؟»

پس مسیح متحمل این چیزها شد. پس آیا شاگردان مسیح، بالاتر از استادِشون‌اَند؟ خُب، برای رسیدگی به این موضوع، فیلیپیان رو داریم؛ اما یه چیزی هم داریم که حقیقتاً یکی از شگفت‌انگیزترین متونِ پولسه؛ دوم قرنتیان باب 12. این متن، یه زندگی‌نامه‌اَس. اینجا بینشی رو درباره‌ی پولس به‌دست می‌آریم. حالا، در اشعیا، باب 40 گفتیم که اشعیا، با طعنه درباره‌ی بُت‌های چوبی صحبت کرد که باید مطمئن می‌شدند توسط صنعتگر ماهر ساخته شده، وگرنه می‌افتادند.

اینجا هم طعنه و کنایه هست. در باب 11، آیه‌ی 5، نشونه‌ی کوچیکی از اینو می‌بینیم؛ وقتی پولس از اصطلاحِ «بزرگ‌ترین رسولان» استفاده می‌کُنه. این به ما نشون می‌ده که پولس با طعنه صحبت می‌کُنه و از اغراق‌گویی برای بیانِ منظورش استفاده می‌کُنه. پس این پولسه؛ اینجا چه خبره؟ خُب، مشخصاً، پولس واقعاً سخنگوی بزرگی نیست. حالا، باید اینو در شرایط قرن یکم در نظر بگیریم. در فرهنگ روم، قوت، چیزِ ارزشمندی بود؛ برای ظاهرِ جسمانی، ظاهرِ جسمانی کامل، ارزش قائل بودند. ظاهراً پولس چنین کسی نبود.

وقتی درباره‌ی «خار در جسم‌اِش» صحبت کرد، فکر کردند که شاید پولس کمردرد داشت، درسته؟ کشتی‌اَت بارها غرق شد؛ و با یه سبد، از دیوار پایین اومدی؛ و می‌دونید، شاید به‌شدت روی زمین افتاد؛ و شاید شما هم کمردرد دارید، درسته؟ پس متوجه می‌شیم که پولس احتمالاً مطابقِ معیارِ روم، اون رهبری نبود که باید باشه.

پس این همون کسیِه که باید طلیعه‌‌دار  جنبش ما بِشه. پس پولس اون‌ها رو «بزرگ‌ترین رسولان» خطاب می‌کُنه. درسته؟ بعد در آیه‌ی 1 از باب 12 می‌گه، «لابد است که فخر کنم.» این مستقیماً با بابِ 11 در ارتباطه؛ می‌تونید در باب 11، چند آیه به عقب برگردید؛ جایی که می‌گه، «اگر فخر می‌باید کرد از آنچه به ضعف من تعلق دارد، فخر می‌کنم.» درسته؟

پس اینجا در باب 12 می‌بینیم که می‌خواد به ضعف‌اِش فخر کُنه. حالا، کاری که اینجا می‌کُنه، این حرکت، خلافِ فرهنگه.

اگه من مشاورِ روابط عمومی او بودم، توصیه می‌کردم که اگه می‌خواد بر قرنتیان غلبه کُنه، از روش متفاوتی استفاده کُنه. پس می‌گه، «لابد است که فخر کنم، هرچند شایسته من نیست. لیکن به رویاها و مکاشفات خداوند می‌آیم. شخصی را در مسیح می‌شناسم»؛ حالا این روش عجیبی برای اشاره به خودِشه؛ اما پولس درباره‌ی خودش صحبت می‌کُنه؛ این‌طوری اونو مطرح می‌کُنه، «شخصی را در مسیح می‌شناسم، چهارده سال قبل از این»؛ ما مجدداً به این مراجعه می‌کنیم، چون ترتیبِ تاریخی مُهمه.

«چهارده سال قبل از این. آیا در جسم؟ نمی‌دانم! و آیا بیرون از جسم؟ نمی‌دانم! خدا می‌داند. چنین شخصی که تا آسمان سوم ربوده شد. و چنین شخص را می‌شناسم، خواه در جسم و خواه جدا از جسم، نمی‌دانم، خدا می‌داند، که به فردوس ربوده شد و سخنان ناگفتنی شنید که انسان را جایز نیست به آن‌ها تکلم کند. از چنین شخص فخر خواهم کرد، لیکن از خود جز از ضعف‌های خویش فخر نمی‌کنم. زیرا اگر بخواهم فخر بکنم، بی‌فهم نمی‌باشم چون‌که راست می‌گویم.»

اگه آیات 21 تا 33 رو بخونید، می‌بینید که پولس به چی فخر می‌کرد. به این فخر می‌کرد که بارها در زندان بود. به این فخر می‌کرد که بارها شلاق خورد. به این فخر می‌کرد که بارها کشتی‌اش غرق شد. گوش کنید، اگه می‌خواید با پولس رسول رقابت کنید، حتی سعی نکنید این کار رو بکنید. نمی‌تونید با این مرد رقابت کنید. پس اگه می‌خواد فخر کُنه، می‌تونه فخر کُنه؛ اما این کار رو نمی‌کُنه. می‌گه، «چون‌که راست می‌گویم. لیکن اجتناب می‌کنم مبادا کسی در حق من گمانی برد فوق از آنچه در من بیند یا از من شنود. و تا آنکه از زیادتی مکاشفات زیاده سرافرازی ننمایم، خاری در جسم من داده شد، فرشته شیطان، تا مرا لطمه زند، مبادا زیاده سرافرازی نمایم. و درباره آن از خداوند سه دفعه استدعا نمودم تا از من برود. مرا گفت»؛ حالا، این زمانِ گذشته‌اَس؛ اما پولس به‌وضوح اینو به یاد می‌آره، انگار درحالِ نگارشِ این کلمات، این داره اتفاق می‌اُفته.

«مرا گفت: «فیض من تو را کافی است، زیرا که قوت من در ضعف کامل می‌گردد.» پس به شادی بسیار از ضعف‌های خود بیشتر فخر خواهم نمود تا قوت مسیح در من ساکن شود. بنابراین، از ضعف‌ها و رسوایی‌ها و احتیاجات و زحمات و تنگی‌ها به‌خاطر مسیح شادمانم، زیرا که چون ناتوانم، آنگاه توانا هستم.»

«زیرا که چون ناتوانم، آنگاه توانا هستم.» خُب، اینجا سه تا چیز توجه‌ام رو جلب کرد. اینجا چیزهای زیادی توجه‌ام رو جلب کرد؛ اما می‌خوایم در مورد سه چیز صحبت کنیم. اولاً، پولس برای صحبت با قرنتیان، از چی استفاده می‌کُنه؟ از چیزی که ما استفاده می‌کنیم، استفاده نمی‌کُنه. اگه شما جایِ او بودید، یا اگه من بودم؛ ما از رویا استفاده می‌کردیم. پس اینجا اعتبارِش به چالش کشیده می‌شه. اقتدارِ رسولی‌اش، توسط کلیسای قرنتیان به چالش کشیده می‌شه. اینجا فقط پولس در خطر نیست؛ بلکه انجیل در خطره. ما به‌راحتی می‌تونستیم این‌طور استدلال کنیم که «الآن می‌خوام اینو متلاشی کنم.

بِذار، در مورد رویام بِهِت بِگم. رویای بهشت. می‌خوام کتابم رو بنویسم؛ و می‌خوایم سفر کنیم، سمینار بِذاریم، تا در مورد سه دقیقه‌ای که در آسمون بودم، بِهِتون بِگم.» درسته؟ اگه ما بودیم؛ می‌تونید بِخندید، اشکالی نداره؛ اگه ما بودیم؛ با خودمون شوخی نداریم؛ از رویا استفاده می‌کردیم و می‌گفتیم، «به من گوش کنید! من کلامِ ارزشمندی برای گفتن دارم.» پولس این کار رو نمی‌کُنه. پولس از «خار در جسم»، به‌عنوان نشونه‌ی اقتدارش استفاده می‌کُنه. می‌گه، «به‌خاطر ضعف‌هام به من گوش کنید.» حالا، نه‌تنها این واکنش به اتهام، خلافِ چیزهایی است که درک کرده بوند، بلکه در ارزش‌های افرادِ قرن یکم، خلافِ فرهنگ بود.

این ضَعفه؛ پولس درباره‌ی رویا صحبت نمی‌کُنه، درباره‌ی ضعف‌ صحبت می‌کُنه. دومین موضوعی که اینجا برای من جالبه، ترتیب تاریخیِه. حالا می‌گه، «چهارده سال قبل از این.» حالا، من با خردمندان زیادی مشورت کردم؛ و خردمندان، کتاب‌مقدس درسی نهضتِ اصلاحاته؛ و  از طریق این خردمندان یاد گرفتم که دوم قرنتیان، در سالِ 55 میلادی نوشته شد.

پس اگه 14 رو اَزَش کم کنیم؛ به 41 میلادی می‌رسیم. من با خردمندان مشورت کردم و به من گفتند ایمان آوُردَنِ پولس؛ تقریباً در 33 تا 36 میلادی بود؛ اما به احتمال زیاد، در 34 میلادی بود. حالا این جالب نیست؟ این درس رو پولس بعد از ایمان آوُردنِش یاد گرفت. اینو می‌بینید؟ پولس هفت سال بعد از ایمان آوردن، برای یه درس خیلی مُهم، به کلاس درس برمی‌گرده.

و اون درس اینه: «فیض من تو را کافی است.» پس این ترتیبِ تاریخی به من می‌گه؛ این بدین معنا نیست که ضعف‌مون رو درک کنیم تا از وابستگی کاملِ‌مون به مسیح آگاه بِشیم؛ تا گناهامون بخشیده بِشه و عدالت او به ما نسبت داده بِشه؛ تا بتونیم در مقابلِ خدای قدوس بایستیم. این درباره‌ی ایمان آوُردن نیست. درباره‌ی‌ زندگی مسیحیِه. درباره‌ی زندگی مسیحیِه.

موضوع اصلی در اینجا، نه‌تنها ترتیب تاریخیِه؛ بلکه موضوع اصلی در این آیه، «است» هست. «فیض»، کلمه‌ی زیباییِه. این کلمه رو دوست دارم. این کلمه، عالیِه. «کافی»، کلمه‌ی خیلی خوبیه. فیضِ «من»، فیضِ خدا، این کلمه‌ی خیلی خوبیه. کلمه‌ی اصلی: «است» هست. فیض خدا برای تو کافی است. «زیرا که قوت من در ضعف کامل می‌گردد.» این صرفاً درباره‌ی ایمان آوردن نیست. صرفاً درباره‌ی این نیست که به مسیح ایمان می‌آریم؛ محدودیت خودمون و توانایی نهایی‌مون رو تشخیص می‌دیم؛ پس ما به مسیح نگاه می‌کنیم، چون این تنها کاریِه که می‌تونیم انجام بِدیم؛ چون فقط او می‌تونه ما رو واردِ رابطه با خدای قدوس بکُنه. اینجا یه چیزِ دیگه هم هست. این نحوه‌ی زندگی مسیحی‌مونه: با تشخیصِ ضعف‌مون و تشخیصِ قوتِ‌مون؛ قدرت ما از جانبِ مسیحه.

حالا، قضیه اینه که در ضعفِ‌مون، ما هم با مسیح همدردی می‌کنیم. خیلی جالبه که وقتی فکرِش رو می‌کنید، همه‌ی مطالبِ مربوط به تجسم، به چیزی غیر از ارزش‌های قرن یکم اشاره می‌کُنه. همه‌ی مسائلِ مربوط به تجسم، خلافِ چیزهایی است که درک کرده و دیده بودند. اول از همه، حتی باید از زمانِ قبل از تولد واقعی مسیح شروع کنیم؛ که این خودِش شایانِ توجهه. از مریم شروع می‌کنیم. مریم، گزینه‌ی خوبی نیست. احتمالاً فقیر و ناشناخته بود؛ و می‌گیم، خانومِ جوونی که «مطرودِ جامعه» بود. ولی داستانِ تجسم از اینجا شروع می‌شه. این ضعف انسانی رو می‌بینیم، در حاشیه قرار گرفتن رو در آغازِ تجسم، در مریم می‌بینیم.

و بعد، تولد رو داریم. جای بزرگی برای مسیح نبود؛ در یه آخور بود؛ چون در مسافرخونه، هیچ اتاقی نبود. در آغازِ زندگی‌اش نسبتاً ناشناخته بود. از خانواده‌ی طبقه‌ی پایین، طبقه‌ی کارگر بود. اگه ما اینو می‌نوشتیم، احتمالاً خدا-انسان رو به شکل کاملاً متفاوتی به دنیا می‌آوردیم؛ اما اینجا یه چیزی یاد می‌گیریم.

و بعد شاگردان؛ می‌دونید، هر چند وقت یک‌بار، فکر می‌کنید که شاگردان درک می‌کردند. پطرس رو یادتونه؟ عیسی به شاگردان گفت، «مردم مرا که می‌دانند؟» و اون‌ها می‌گن، «خُب، عده‌ای می‌گن، تو ایلیا هستی؛ و عده‌ای می‌گن، تو این هستی، تو اون هستی.» و او می‌گه، «خُب، شما مرا که می‌دانید؟» و پطرس می‌گه، «خُب، مَعلومه. تو مسیح هستی!» و عیسی می‌گه، «پطرس، این جوابِ خوبیِه! جسم و خون اینو بر تو آشکار نکرد، بلکه پدر من در آسمان، اینو آشکار کرد.

پاسخ خوبیِه!» و بعد می‌گه، «می‌دونید چیه؟ من باید به اورشلیم بِرَم، چون باید بِمیرم.» و پطرس می‌گه، «نه! نمی‌تونی این کار رو بُکُنی!» و بعد عیسی می‌گه، «پطرس، این جواب بدی بود.»

در واقع، شما تحقیر می‌شید، وقتی یکی بِهِتون نگاه کُنه و بِگه، «دور شو از من ای شیطان!» این‌طوری، در واقع، پطرس از جایگاه بالایی که به‌خاطر جوابِ درست به‌دست آورده بود، پایین می‌آید. حتی شاگردان؛ نزدیک‌ترین و صمیمی‌ترین افراد به مسیح؛ حتی اون‌ها هم نتونستند ایده‌ی صلیب رو درک کنند. پادشاهی که روی صلیب می‌میره، پادشاهیِ عجیبی داره.

می‌دونید، در آخرِ مبادیِ کلوین، در کتابِ چهارم؛ من هر وقت که لازم باشه، مبادی رو اینجا دارم؛ بدون اون‌ها از خونه بیرون نَرید! در آخرِ کتابِ چهارم، کلوین درباره‌ی کشور صحبت می‌کُنه. کتاب چهارم، فصلِ 20؛ در آخرین بخش از مبادی، درباره‌ی رابطه با کشور صحبت می‌کُنه. اینو می‌گه: «زیرا حقیقتاً، مسیحیان باید افرادی باشند که برای تحمل افترا و آسیب‌ها متولد شده‌اند؛ پذیرای بدخواهی، فریب‌ها و تمسخرهای افراد شریر باشند. نه‌فقط این، بلکه باید صبورانه همه‌ی این شرارت‌ها را تحمل کنند. یعنی، باید از چنان وقارِ روحانی کاملی برخوردار باشند که وقتی به آن‌ها توهین می‌شود، برای توهین بعدی آماده باشند؛ در طیِ زندگی غیر از تحملِ صلیبِ جاودانی، وعده‌ی دیگری به خودشان ندهند.»

اینجا یه چیزی درباره‌ی تشخیصِ اتحادمون با مسیح و اعتمادمون به مسیح وجود داره؛ علیرغم نتایجِ بیرونی؛ و علیرغم تمایلات ذاتیِ فرهنگی و اولویت‌های فرهنگی؛ حتی اگه با هم مغایرت داشته باشند. شریک شدن در رنج‌های مسیح چه مفهومی داره؟

لوتر، موعظه‌ی آخرش رو در 17 ژانویه 1546، در ایشلاسکیرش، کلیسای کَسِل موعظه کرد. بعد از اون، از بحرانِ آیلِبْن باخبر شد. او پیر شده بود. در واقع، اون روز یه نامه نوشت و گفت، «من، پیر، خسته، کاهِل، فرسوده، سرد، سرمازده؛ و علاوه بر این‌ها، مردِ یک‌چشم هستم»؛ او آب‌مروارید داشت. کلِ چشم‌اش رو گرفته بود. نمی‌تونست ببینه؛ «من نیمه‌جان‌اَم؛ احتمالاً به آرامش خواهم رسید.» متأسفم، لوتر.

ما تو رو راحت نمی‌گذاریم. ما اونو به آیلِبْن می‌بریم. این سفر وحشتناکی بود. تکه‌های یخ روی رودخونه بود. تکه‌های یخ، بخشی از اسکله رو خراب کرده بود، پس کشتی نتونست در اسکله پهلو بِگیره. باید در کنارِ رود پهلو می‌گرفت؛ و پیاده شدند؛ همه‌چیز نمناک و سرد بود. سرمای منجمدکننده‌ی آلمان. زمستان سختی بود. لوتر، مردِ مُسِنی بود. ذات‌الریه گرفت. به آیلِبْن رفت. سلامتی محدودی داشت. موعظه کرد. به مردم شهر کمک کرد که آشتی کنند. مشکلات رو برطرف کرد.

بیمار شد و درحالِ مرگ بود. در این زمان، کَتی، از این موضوع باخبر می‌شه. او نگرانه. وحشت می‌کُنه. لوتر در پاسخ می‌نویسه، «من یه مراقبی دارم که بهتر از توئه.» حالا، نمی‌خواست گستاخی کُنه. باید تا آخرِش رو بخونید. «من مراقبی دارم که بهتر از تو و همه‌ی فرشته‌هاست. او در آخور خوابیده و در آغوش مادرش پرستاری شده.

ولی در دست راست خدای پدرِ قادرِ مطلق هم نشسته.» ما می‌تونیم به مسیح اعتماد کنیم، چون ادواردز درباره‌ی این صحبت کرد؛ بِذارید اینو درست بِگم؛ «تلفیقِ ستودنی برتری‌های الهی در مسیحِ عیسی.» می‌دونید معنی‌اش چیه؟ یعنی او پادشاهیِه که سلطنت می‌کُنه، پادشاهِ همه‌چیزه و یه کودکِ درمانده در آخوره. ما به مسیح اعتماد داریم؛ باشه که او و قدرتِ رستاخیزش رو بشناسیم؛ و در رنج‌هاش شریک بِشیم و مفهوم کامل صلیب رو درک کنیم.

پس درباره‌ی اعتمادمون به مسیح صحبت می‌کنیم. در جلسه‌ی بعد به این موضوع برمی‌گردیم و درباره‌ی اعتمادمون به انجیل صحبت می‌کنیم.