درس ۵: زمین مقدس
در این جلسه میخوایم به مطالعهمون دربارهی کاربردهایی که از روایت تاریخی ملاقات موسی با خدا در بوتهی مشتعل در بیابان مدیان داشتیم، ادامه بدیم. ما دیدیم که این نه تنها نقطهی عطف زندگی موسی بود، بلکه نقطهی عطف کل تاریخ بشر بود.
و در این جلسه میخوام با دقت بیشتر به بخش کوچکی از این متن بپردازم که در آیهی 3 باب 3 شروع میشه. بعد از اینکه موسی بوتهی مشتعل رو دید، بوتهای که مشتعل بود و نمیسوخت، میخونیم: "موسی گفت: «اکنون بدان طرف شوم، و این امرغریب را ببینم، که بوته چرا سوخته نمیشود.»
چون خداوند دید که برای دیدن مایل بدان سو می شود، خدا از میان بوته به وی ندا درداد و گفت: «ای موسی! ای موسی!» گفت: «لبیک.» بعد خدا گفت: «بدین جا نزدیک میا، نعلین خود را از پایهایت بیرون کن، زیرا مکانی که در آن ایستادهای زمین مقدس است.» و گفت: «من هستم خدای پدرت، خدای ابراهیم، و خدای اسحاق، وخدای یعقوب.» آنگاه موسی روی خود را پوشانید، زیرا ترسید که به خدا بنگرد.
اجازه بدید با اشاره به کار فیلسوف هستیگرای فرانسوی، ژان پل سارتر شروع کنم که شاید معروفترین کارش، نمایشنامهای بود که با عنوان "خروج ممنوع" نوشت. و در این نمایشنامه، پردهی آخر با گروهی از افراد تموم شد که در اتاقی بدون در نشسته بودند، و به همدیگه خیره شده بودند، همدیگر رو در حد اشیاء تنزل میدادند. و در پسِ این نگاههای خیره که مردم تجربه میکردند، سارتر در این نمایشنامه نتیجهگیری کرد که "جهنم، انسانهای دیگه هستند."
البته، در کل این اثر، در متن این اثر فلسفی و نمایشنامه، او به عنوان شخص بی خدا، در ادامه گفت نه تنها مردم نمیتونند از شرایط جهنمی خارج بشن، بلکه به خدا هم دسترسی ندارند. به مقدسات دسترسی ندارند. به عالَمِ متعال دسترسی ندارند.
بشریت رو به عنوان احساسات بیفایده توصیف کرد و توصیف نهایی او از شرایط انسانی ما، در کلمهی "تهوع" یافت میشه. او گفت به خاطر اینکه ما در اسارتیم، در اینجا و اکنون، در امور دنیوی گرفتار شدیم و هیچ راهی برای فرار از این دام نیست. هیچ دری نیست. هیچ پنجرهای نیست که باهاش بتونیم به ذرهای از اهمیت ابدی برسیم.
در قرن 20ام، دو جامعه شناس بزرگ مذهب در دنیا، هنریک کرِیمِر و میرسی ایلی اِیدِی بودند. و ایلی اِیدِی به این توصیف گرفتاری شدید انسانی پاسخ داد و گفت: "بله، واقعاً موجودات انسانی در یک شرایط کفرآمیزند، که در واقع، در شرایط سقوط کردهمون، نه به خاطر اینکه به آن قدوس دسترسی نداریم، و راهی برای رویارویی با مقدسات نداریم؛ بلکه در این شرایط موجودیتی رو انتخاب میکنیم که کفرآمیزه."
به نظرم اگه از فرهنگتون آگاه باشید، میتونید ببینید که کفر در هر رسانهای، فرهنگ ما رو علامتگذاری کرده و این کفر سال به سال بیشتر میشه. صحبت ما دربارهی کفر، صرفاً ابراز حس زندگی ما در عالم کفره. اما ایلی اِیدِی در ادامه گفت تا زمانی که میخوایم در این شرایط کفرآمیز زندگی کنیم، تا زمانی که کفر رو بر مقدسات ترجیح میدیم، زندگی انسانی، به سادگی نمیتونه در کفر کامل زندگی کنه. چون برای ایلی اِیدِی و مطالعهاش دربارهی تمام فرهنگهای دنیا، نهایتاً عدم دسترسی به خدا، عدم خروج از کفر نیست، بلکه هیچ راه فراری از مقدسات نیست، چون هر جاییکه بریم، مقدسات بر سر راه ما قرار داره.
در اشعیا ۶، وقتی او رویایی داشت که برای نبی شدن دعوت میشد، سرود فرشتگان رو در حضور خدا به یاد میاریم که میسرودند: "قدوس قدوس قدوس یهوه صبایوت". دیگه چی گفتند؟ این سرود شامل چه چیزِ دیگهای بود؟ "تمامی زمین از جلال او مملو است."
پس این تضاد رو میبینید، تضاد بین دنیاگرایی افراطی افرادی مثل ژان پل سارتر در برابر تعلیم کتابمقدس رو میبینید. تعلیم کتابمقدس این نیست که قدوس و مقدسات در یک عالم پنهان، در قلمرو رمزآلود هست که فقط متفکران درخشان و نابغه میتونند به اونجا نفوذ کنند تا نگاهی اجمالی بر آن قدوس بندازند. برعکس، تمامی زمین از جلال خدا مملو است.
پس چرا این حس کفرآمیز رو داریم؟ خُب، کلوین اینطور به این سؤال پاسخ داد، او گفت: "کل خلقت، یک تئاتر پرجلاله که فریاد میزنه، به وضوح قدوسیت خدا رو ظاهر میکنه، اما ما نسبت بهش نابینا هستیم. اما این نابینایی، یک نابینایی ارادی هست. ما مثل انسانهایی هستیم که در این تئاتر پرجلال با چشمان بسته راه میریم، خودمون چشممون رو بستیم. تا قدوس و مقدسات رو نبینیم، چون برای مخلوقات گناهکار، چیزی ترسناکتر از این نیست که در معرض آن قدوس قرار گیرند."
و اینجا در این ماجرا همین رو میبینیم. موسی بوته رو میبینه که مشتعله و نمیسوزه، و در این روایت به ما میگه او به طرفش میره که بهش نگاه کنه. وقتی به طرفش میره، به این بوته نگاه میکنه، راضی نمیشه که از دور بهش نگاه کنه. به طرف بوته میره. بهش نزدیک میشه.
و درحالیکه بهش نزدیک میشه، ناگهان صدایی از بوته میاد که اسم او رو صدا میزنه و میگه: "موسی. موسی. همونجا بایست. نزدیکتر نیا. نزدیک نشو. بلکه کفشت رو دربیار. صندلهات رو از پات دربیار، چون زمینی که بر اون ایستادی، زمین مقدسه."
بیایید در این مورد چند تا سؤال بپرسیم. چی اون رو "زمین مقدس" ساخت؟ چیزی در ترکیب خاک اونجا در بیابان مدیان بود که متفاوت از هر زمین دیگه در این دنیا بود؟ آیا چیزی در خاک زیر پای او بود که بطور خاص وقف شده یا مقدس باشه؟ چیزی بطور ذاتی در این خاک نبود. چیزی که این زمین رو مقدس میکرد، حضور خدا بود.
هر چیزی رو که خدا لمس میکنه، مثل تزریق، تشعشعی از شکوه متعال او رو دریافت میکنه. چیزی که این زمین رو مقدس و متفاوت از زمینهای عادی میکنه، اینه که اینجا یک تقاطع بود. اینجا ملاقاتی الهی بود. اینجا زمین طبیعی با حضور مافوق طبیعی لمس شد. چیزی که اینجا میبینیم، مفهومی هست که آستانه مینامیم. آستانه، نقطهای هست که مکان انتقال رو مشخص میکنه، مرز بین طبیعی و مافوق طبیعی. وقتی موسی نزدیک شد، از این مرز عبور کرد و خدا گفت: "موسی، همونجا بایست، نزدیکتر نیا."
هر یکشنبه صبح، اینجا در سنت اندروز، یک بولتن چاپ میکنیم. در صفحهی اول بولتن، این کلمات رو داریم: "ما از آستانهی دنیوی به مقدسات وارد میشیم، از عادی به غیرعادی، از کفر به سوی آن قدوس." حالا باید تصدیق کنم که من این رو نوشتم و دلیلی براش داشتم. میخواستم مردم درک کنند که وقتی یکشنبه صبح به کلیسا میان، به مکانی میان که از سینما، سالن جلسات مدنی، از هر مکان دیگهای که در این دنیا میرن، متفاوته.
به محض اینکه اونها در رو باز میکنند و وارد میشن، یک انتقال انجام دادن. از آستانه عبور کردند. وارد فضای مقدس میشن، چون این زمین مقدسه. معماری کلیسای ما طوری طراحی شده که این ایده رو به مردم بده که وقتی وارد این ساختمان میشن، از آستانه عبور میکنند. این مکانی نیست که پیروزی دنیوی رو تجربه کنه.
چیزهای زیادی دربارهی دنیاگرایی و دنیاگرا کردن گفته شده. همهی اینها یعنی اصطلاح "دنیوی" در اصل، در دنیای باستان، "این دنیا" و اصطلاحات این زمان خاص معنی میداده. دنیاگرایی تعلیم میده که همه چیز اینجا و اکنونه. آسمان وجود نداره. عالم ابدی وجود نداره.
عالم متعال وجود نداره. دنیاگرایی یعنی تعهد به اینکه شما فقط یکبار به وجود میایید و این دنیا همه چیزه، چیز دیگهای نیست. اما وقتی از این در عبور میکنیم، از آستانه عبور میکنیم، از دنیوی به عالم مقدسات میریم. و آنچه مقدسه، متفاوته.
اونچه مقدسه، جدا شده، به طور الهی توسط خدا جدا شده. فضای مقدس جایی هست که خدا قدم میگذاره، عمل میکنه و حرکت میکنه. و ما در روز سبت به اینجا میاییم، چون خدا از ما دعوت میکنه اینجا باشیم. او میگه: "اینجا جایی هست که با قومم در صبح یکشنبه ملاقات میکنم."
به همین دلیل عهدجدید به ما میگه هرگز از جمع شدن با مقدسین غافل نشیم، چون به عنوان انسان نیاز داریم که هر هفته به دیدار زمین مقدس بریم. از دنیوی دور بشیم و از مرز عبور کنیم و به مکان مقدس بریم. این جایی هست که از چیزهای عادی به سوی چیزهای غیرعادی میریم. از معمولی به غیرمعمولی. از کفرآمیز به سوی آن قدوس میریم.
پس چیزی که اینجا در زندگیمون تجربه میکنیم، دقیقاً همون چیزی هست که موسی در بیابان تجربه کرد. او نزدیک شد، از آستانه عبور کرد و خدا باهاش صحبت کرد و او رو متوقف کرد. او گفت: "همونجا بایست، جلوتر نیا. موسی، کفشت رو دربیار. این زمین مقدسه."
در کتاب پیدایش، تجربهی یعقوب رو در بیتئیل به یاد بیارید. من خلاصهی اون رو میخونم، جاییکه او در سفرش به خواب رفت و این خواب رو دید، رویای نردبانی که به آسمان میرفت. فرشتگان خدا روی اون، صعود و نزول میکردند. او در این خواب گفت: "در حال، خداوند بر سر آن ایستاده، میگوید: «من هستم یهوه، خدای پدرت ابراهیم، و خدای اسحاق." همون طریقی که خدا بعداً با موسی در خروج صحبت کرد. و وعدهی عهد رو به اون داد.
بعد میخونیم: "یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «البته یهوه در این مکان است و من ندانستم.» او اینجا بود، همینجا. وقتی سرم رو روی سنگ گذاشته بودم و خواب بودم، خدا اینجا بود و من نفهمیدم. من نفهمیدم. بعد چی میگه؟ "این چه مکان شگفت انگیزیه! این دروازهی آسمانه."
و سنگی رو که به عنوان بالش استفاده کرده بود، برداشت و روغن رو برداشت. روغن رو روی سنگ ریخت. چه کار عجیبی. چرا این کار رو میکرد؟ بالش رو تقدیس میکرد. این قطعه سنگ رو تقدیس میکرد. اون رو وقف میکرد. درحالیکه روی اون نشونه میگذاشت، گفت: "این زمینِ مقدسه. این فضای مقدسه، چون اینجا خداوند خدا در خواب بر من ظاهر شد."
داستان خانوادهای رو خوندم که برای تعطیلات به سنتلوئیز رفتند. از من نپرسید چرا کسی بخواد برای تعطیلات به سنت لوئیز بره؛ اونها رفتند. یکی از کارهایی که میخواستند انجام بدن، بازدید از کلیسای جامع سنتلوئیز بود. در ادامهی داستان میگه قبل از اینکه وارد این کلیسا با معماری سبک گوتیک بشن، دختر نوجوانشون که به نوعی بازیگوش و سبکسر بود، در پارکینگ کار اونها رو در این سفر مسخره میکرد.
بعد به درِ جلویی رفتند و به محض اینکه وارد سالن عبادت شدند، این دختر کاملاً ساکت شد. والدینش تماشا میکردند و نمیتونستند باور کنند چطور چهرهاش با نگاه کردن به طاق قوسی شکل و طاق گوتیک تبدیل شد، کاشیهای موزاییک رو دید که تاریخ نجات رو به تصویر میکشیدند. او نامطمئن قدم برمیداشت.
در این کلیسای بزرگ، چیزی رو در اون مکان دید که میخواست با دقت بهش نگاه کنه. به والدینش نگاه کرد و پرسید: "اشکالی نداره اینجا راه برم؟" میبینید، حس حضور قدوسیت خدا او رو تحت تأثیر قرار داده بود.
ما هر بار که وارد کلیسا میشیم، باید این رو تجربه کنیم، چون اینجا از مرز عبور میکنیم. منتقل میشیم. مثل موسی از آستانه عبور میکنیم. و در نهایت، در روایت موسی میخونیم که خدا به او گفت: "من هستم خدای پدرت، خدای ابراهیم، و خدای اسحاق، و خدای یعقوب." و این جملهای هست که میخوام بهش فکر کنید: "آنگاه موسی روی خود را پوشانید، زیرا ترسید که به خدا بنگرد." اولش میخواست نگاه کنه. به اون طرف رفت که نزدیکتر بشه. اما وقتی متوجه شد کجا میره، وقتی متوجه شد کجا ایستاده، وقتی متوجه شد کی اونجا بود. میگه "نمیتونم نگاه کنم." این براش خیلی زیاد بود.
اما این پایان داستان نیست؛ این فقط آغاز داستانه که در جلسات بعدی، با همدیگه به اون خواهیم پرداخت.